جنوب همیشه گیراست. جنوب همیشه جذاب است. آواهای جنوب، در لحظه با آدم ارتباط میگیرند، چهرههای آدمها، بازار، دریا، نخلها، لنجها، آدمها... باز هم آدمها... و چه لذتی دارد تماشای مستند تمام اینها. چه سوژهی خستگی ناپذیری است جنوب. هم ادبیاتش، هم سینمای قصهگویش، هم مستندش. جنوب جزو معدود جاهایی از ایران است که هر نما میتواند جادویی باشد. میتواند هر کلمه تاثیرگذار و هر آوایی، یک موسیقی.
جادوی جنوب در همین است. موسیقی. نمیدانم چندین و چند فیلم دربارهی موسیقی جنوب ساختهاند، چندین و چند مستند ساختهاند؟ اما مستند «دینگومارو» مسلماً یکی از مستندهای مستقیمی است که بخشی از فرهنگ موسیقایی این منطقه از ایران را سعی کرده ثبت مستند کند. یکی از تاثیرگذارترین لحظات ابتدایی فیلم همان جایی است که شما موسیقی جز میشنوید درست در دل جنوب. یعنی موسیقی جزی که توانسته به خوبی خودش را آداپته کند و رنگ و بویی محلی بگیرد. همین موضوع به بیینده خیلی سریع ثابت میکند که موسیقی در خون آدمهای آنجاست. اما شخصیتی که در فیلم دنبال میکنیم و به نام دینگومارو خودش را معرفی میکند و از قضا راوی کلام روی تصویر هم هست، از همان ابتدا قرار میگذارد که داریم مستند اول شخصی را دنبال میکنیم و باید شخصیت این آدم را برایمان باز کند و نشان دهد.
برای بررسی این شخصیت لازم است پوستهی اولیهی فیلم را کنار بزنیم. یعنی بیایم از تصاویر و تصویربرداری خوبِ کار بگذریم و امتیازش را کنار بگذاریم. باید از خُرده داستان کارلوس و رابطهاش با پسرش امید، هم بگذریم چون در انتها اشارهای به آن خواهم کرد. باید از تمام موسیقی گوشنواز فیلم هم گذشت و امتیازهای آنها را هم کنار گذاشت. حتی اگر کمی بخواهیم بیرحمتر باشیم میتوانیم بگویم خط روایی یک ساعته فیلم را که درست روایت میشود هم کنار بگذاریم. بگذارید خلاصهای از داستان بدهم تا همه چیز واضحتر شود. دینگومارو (یا باد آفریقایی) نوازندهای است که آرزو دارد یک کنسرت در جزیره هرمز بدهد. اما کنسرت اش کنسرتی عادی نیست. او خودش را آفریقایی میداند و قصد دارد با جمع کردن هفت موزیسین آفریقایی، (که این هفت هم معنی دارد) کنسرت اش را بگذارد. شخصیت در جای جای فیلم اشاره میکند که این آخرین کاری است که میخواهد بکند، حتی به همسرش هم قول میدهد که این آخرین بارش باشد. او مغازهی ساز سازی و تعیمرات ساز دارد و آنجا تدریس هم میکند. عشق دینگومارو همین کار است.
ما در سفر او همراه میشویم و این سفر که واقعاً فیلمساز تلاش کرده نشان دهد شبیه خود بادی است که دینگومارو نامش را ازش به ودیعه گرفته، از منظر ساخت مستند خوب پیش میرود. لکنت ندارد و داستان بیحاشیه تعریف میشود. اما چیزی که مهم است آنچیزی است که در زیر میگذرد. یعنی شخصیت راوی. خود این آدم که گویی در تمام مدت از سادگیای رنج میبرد. منظور صفا و صمیمت آدم نیست. بلکه برعکس، این آدم سعی دارد نشان دهد یک موزیسین است، اما سادهترین عمل ممکن را انجام نمیدهد. یعنی برای ما، یکی از ترانههایش را اجرا نمیکند که ما عمیقاً باور کنیم او موزیسین کاملی است. دینگومارو بیشتر شبیه یک طرفدار موسیقی است. آدمی که موسیقی برعکس تمام آن روایت طولانیاش از عشقش به موسیقی، اصلاً برایش "جدی" نیست. او علیرغم اینکه مدام در حرکت و جنبوجوش است، هیچ برنامهریزیای نمیکند و بیشتر درگیر جمع کردن آدمهایی است که مطمئن نیستی قرار است کنار هم چه کار کنند. همه چیز بیشتر شبیه فانتزی ذهنی یک آدم میماند که نمیداند باهاش چه کند. نه یک "کنسرت" برنامه ریزی شده و چیزی که فیلم تمام وقت خودش را به آن اختصاص داده: "موسیقی". موسیقیای که قرار نیست از آن برای نشان دادن توهمات و فانتزیهای شخصی یک آدم استفادهی ابزاری شود ، بلکه موسیقی قاعدتاً دل و جان کار است و ابزار نیست. اگر هدف فیلم استفادهی ابزاری از موسیقی بوده موفق شده چون تمام منابع روایی و تصویری خودش را خرج یک موتورسوارِ گیتار بهدوش کرده که به هیچجایی نمیرسد.
سکانس پایانی (در جزیره) میتوانست نقطهی برد و باخت فیلم و خود دینگومارو باشد. نقطهای که برای شخصیت اصلی داستان شکست است. نمیفهمیم چرا، اما فقط بهخاطر "خرابکاری" یکی از آن هفت عضو گروه، که شخصیت به شدت خودنمایی دارد (یعنی غلام سیاه) دینگومارو همچون بچهها قهر میکند و کنسرت و آدمها را ول میکند میرود. یعنی لحظهای عالی را تبدیل به هیچ میکند. این یعنی از بین بردن نقطهی امید. یعنی اینکه هیچجا هیچ اتفاق خوبی نمیافتد و این برای منی که دارم در شهری زندگی میکنم که این واقعیت را هر روز پیش روی خودم میبینم شاید ناامید کنندهتر باشد. و در انتها مجبورم کند این سئوال را بپرسم که چرا باید یک ناامیدی دیگر را این بار با چاشنی موسیقی تماشا کنم؟ آیا معنای مستند همین واقعنمایی تلخ است؟
فیلمساز یک خُرده داستان را خوب پیش میبرد. آن هم روایت پدر و پسری بین نیما و کارلوس است. ما در ابتدا مردی را میبینیم که (به احتمال زیاد) بنا به شرایط جوی بعد از سال 57، دست از خواندن کشیده و حالا که فضا کمی آرامش گرفته، دوباره میتواند برگردد و بخواند. فقط باید این باور را داشته باشد. باوری که پسرش به او میدهد. این خُرده داستان یکی از نقاط تعادل بخش مستند «دینگومارو» است.