فرانک آرتا
« دست به مهره » ، فیلمی پرتره از زندگي كوروش حافظي است . مردي که در ابتدای فیلم معلوم نمی شود که چرا فیلمساز سراغ او رفته ، اما به مرور تماشاگر متوجه می شود به دلیل ابتلا به انواع و اقسام سرطان به شهرت رسیده است . با وجود سوژه بکری که فیلمساز انتخاب کرده ، آن چیزی که فیلم را قابل دیدن میکند ، ساختاری است که برای نمایش جزییات زندگی این مرد درنظر گرفته است . درابتدای فیلم ، گفتگوی تلفنی مردی را پشت اتومبیل شخصی اش می بینیم که به دنبال حل شدن درصد جانبازی و درست شدن وضعیت بیمه و حقوق بازنشستگی اش است . در طول فیلم با ارجاعات متنوع و متعدد به زندگی گذشته این مرد با شخصیت او بیشتر آشنا میشویم . هر چند که این سوژه میتوانست تا ورطه احساساتی گری و درآوردن اشک تماشاگر پیش برود ، اما درعوض در فیلم با وجود سیطره و سایه مرگ بر زندگی کوروش حافظی ، راه های گریز برای زندگی کردن و نبرد او با طبیعت که مصافی نابرابر است را مشاهده میکنیم . این مرد 60 و اندی ساله با همسرش بیست سال تفاوت سنی دارد . همسرش با وجود بیماری اش حاضر شده با او زندگی کند و نزدیک هفت سال است که زندگی مشترک خود را آغاز کرده اند. در حقیقت او با وجود چندین نوع سرطان همچنان امید به زندگی دارد. البته روایت زندگی او هم فرصتی را فراهم میکند تا نقدی بر نهادهایی همچون بنیاد جانبازان صورت بگیرد و همینطور تاثیر مخرب تحریم ها را بر بیماران به وضوح نمایش دهد . همچنین سنگینی خرج و مخارج و هزینه های درمان و کلاً جامعه ای که گریبانگیر مشکلات متعدد است را به دور از قضاوت های غیر منصفانه شاهد باشیم . شطرنج ؛ بازی مورد علاقه آقای حافظی تاثیری دراماتیک و کاربردی در فیلم دارد ، به طوری که او همچون یک بازیگر ماهر و قهار سعی میکند مات نشود . کیش و مات در بازی شطرنج ، همانا حکایت زندگی این مرد است . هربار که موفق می شود از یک بیماری رهایی یابد ، بیماری دیگری در وجودش ریشه میدواند . در حقیقت ساختار فیلم ، همچون پاندولی میان حرکت مرگ و زندگی در تلاطم است . آن جا که بار عاطفی فیلم روی مشکلات شخصیت اصلی متمرکز می شود ، فیلمساز گریزی به داشته ها و شادی های او میزند . اما نکته جالب فیلم این است که هر چه به انتهای فیلم نزدیک تر میشویم ، بدون این که به وضوح تصویری مشاهده کنیم ، از طریق نورپردازی و البته دیالوگ های آقای حافظی منتظر وقوع فاجعه ای هستیم . این مرد هر چند که شغل اصلی اش دریانوردی است ، اما مرکب اصلی اش که درفیلم دیده می شود ، اتومبیل اوست . حتی آن زمان که همسرش پشت ماشین می نشیند و او کنارش ؛ اجازه نمی دهد در سفرهای خارج شهری مثل شمال همسرش پشت ماشین بنشیند و خودش رانندگی می کند ، چون اعتقاد دارد رانندگی در جاده خطرناک است . درپایان درمیان نگاه تعجب آمیز پزشکان معالج ، کوروش حافظی بر بیماری هایش غلبه میکند . مشکل بیمه و حقوق و درصد جانبازی اش حل می شود و همچنان علاقه دارد به زندگی خود همچون سلحشوری ادامه دهد. اما آن جا که از قول مادرش تضمین می کند که سرنوشت آدمی را از قبل نوشته اند ، به این باور رسیده است که اگر هم بمیرد ، درسن شصت سالگی به مرگ طبیعی مرده و نه به خاطر بیماری و یا آن جا که درمهمانی منزل اش دوستان اش به او میگویند زندگی بدهکار توست ، همچنان نمیخواهد تسلیم مرگ شود و از اتفاقات و ناگواری های زندگی خود ناراضی نیست . اما او نمی داند که مرکب او از سال های قبل همان سفیر مرگ اوست . درانتهای فیلم جمله ای خبری بازی سرنوشت را به نمایش می گذارد : « آقای کوورش حافظی دریکی از سفرهای خود به شمال طی حادثه تصادف جان خود را از دست می دهد.» اینجاست که برگ برنده فیلمساز رو می شود ودر روایت خود پایانی را متصور میشود که : « اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت » !