آذر مهرابی
فیلم با وجود ساختار گزارشی و مصاحبه محورش ، یک کارگاه آموزشی قابل اعتناء برای هنرجویان علاقمند به تدوین در فیلم مستند است و مشاهده آن از این منظر ، نقش پررنگ تدوین را در فیلم مستند به ما یادآوری میکند .
"وقتی گنجشکها جیغ میکشند" خلاصه میشود در نشاندن افراد مقابل دوربین و صحبت کردن آنها در مورد شخصیت اصلی فیلم به اضافهی نماهای آرشیوی که کارگردان از نهادهای مربوطه دریافت کرده و در تولید آنها نقشی نداشته ؛ اما همین نماهای نه چندان جذاب که اغلب از یک زاویه بسته به صورت همسان و تکراری گرفته شده در مرحلهی تدوین ( که توسط خود کارگردان صورت گرفته ) در یک آرایش دراماتیک و گفتمان پرتعلیق به مستندی پرکشش تبدیل میشود که بیننده را تا پایان در انتظار نگه میدارد و بدین ترتیب فیلمساز بخش اعظم کاستیهایش را در زمینهی کارگردانی، هنگام تدوین جبران میکند .
پرده اول فیلم آه و ناله و سوز و گداز افراد یک خانواده برای عزیزی است که تیر خورده و فیلم عامدانه نمیخواهد بگوید شخص تیرخورده چه کسی است و ماجرا از چه قرار بوده است . اما عمق فاجعه لحظه به لحظه در چهرهی اشکبار آدمها و تصاویری که به آنها ارجاع میشود نمودار میگردد . تصور بیننده این است که افراد در حال روایت چگونه کشته شدن عزیزشان در یک حادثه تیراندازی هستند اما برخلاف انتظار بیننده در پردهی دوم در مییابیم که موسی پاپیان (شخصیت اصلی فیلم) کشته نشده است و فقط با شلیک گلولهی مهاجمان به چشم و مغزش ، مجروح شده است و دیگر نمیتواند ببیند و شاید اختلال مغزی هم پیدا کند . حالا در یک ایهام خواستنی ، ذهن ما برای پاسخ گرفتن برای اینکه این فاجعه چطور اتفاق افتاده به هر سو پر میکشد : یک ترور سیاسی ؟ شهادت در جبهه ؟ یک قربانی انرژی هستهای؟ یا ... ؟ اما فیلمساز رندانه ذهن ما را دور میزند و با نشان دادن قهرمان فیلم در کنار افراد خانوادهاش زنده بودنش را با سر و صورت به هم ریخته و جراحی شده تایید میکند . اکنون تماشاگر از اینکه فیلمساز ذره ذره و با خِست به او اطلاعات میدهد بیصبری میکند و دوست دارد بداند قهرمان فیلم در چه حادثهی هولناکی چشمهایش را از دست داده و صورتش به این ریخت درآمده و خانه نشین شده ؟
فیلم هرچه جلوتر میرود پرکشش تر میشود . در پرده سوم متوجه میشویم که موسی شخصیت اصلی فیلم از اختلال مغزی رهایی یافته و به تدریج به زندگی عادی برگشته اما فیلمساز به جای افشای موضوع اصلی فیلم یعنی دلیل تیرخوردن او کماکان ما را در انتظار نگه میدارد و به روایت زندگی او از کودکی تاکنون از زبان اطرافیان ( و این بار همکارانش که همه نظامی هستند ) میپردازد و سختکوشیاش در بچگی و کمک خرج بودن خانواده و رفتن در لباس نیروی انتظامی در منطقهی کوت عبداله اهواز . فیلم به نیمه رسیده اما بیننده نصف عمر میشود که بداند چه عملیاتی موجب کور شدن این افسر نیروی انتظامی شده ! تا اینکه در پردهی چهارم ماموریت خونین این سرهنگ پر دل و جرات از زبان همکارانش روایت میشود و اینکه چگونه برای حفظ امنیت مال باختگان و قربانیان ، علیه اشرار و خلافکاران محلی وارد کارزار میشده و اغلب دست پر از ماموریت باز میگشته . در هر بزنگاه ، فیلم به پدر و مادر سرهنگ که با مویههای محلی مرثیههای خوشآهنگی سر میدهند رجوع میکند و باز ما را چشم انتظار عملیاتی که موجب زخمی و خانه نشین شدن دائمی سرهنگ شده نگه میدارد .
در پردهی پنجم فیلمساز به انتظار بی امان بیننده پاسخ میدهد و به چگونگی رو در رویی یک تیم انتظامی با هدایت شخصیت اصلی فیلم با یک باند سارق محلی میپردازد که سرهنگ با تعصب و غیرت مثال زدنی پا به میدان میگذارد و در صف مقدم و جلوتر از سربازانش قصد تنگ کردن حلقهی محاصرهی مهاجمان را دارد اما با گلولههای آنان زمینگیر میشود . فیلمساز دوست ندارد فیلمش را در سیاهی پایان دقیقهی چهلم که نقطه دید یک نابیناست تمام کند و دوازده دقیقهی پایانی فیلمش را با نوعی پایان خوش به پایان میرساند که شامل تبدیل شدن حیاط خانهی سرهنگ به یک ورزشگاه سرپوشیده و تقدیر و تشویق او برای بازگرداندن روحیهی از دست رفته اش است تا حس خوبی برای ادامهی زندگی داشته باشد ، اما فیلم از همین فصل است که از دست میرود و انتظاری را که با یک تدوین سنجیده و خوش استیل در تماشاگر ایجاد کرده بود به باد میدهد . پردهای که میبایست طی آن فیلمساز با سرهنگ گپ و گفت میکرد و به درون او راه مییافت به دلیل ضعف در کارگردانی از دست میرود و فیلم که به گواهی تیتراژ به شکل یک نفره ساخته شده ، ضعف های فنی اش را به خصوص از حیث صدابرداری ، صداگذاری و تصویربرداری آشکار می سازد و حتی نام فیلم در بافت کلی اثر برای بیننده جا نمیافتد .