داستان فیلم در روستای سرسبزی از مناطق مرزی کشور می گذرد که در آن کودکان ونوجوانان به دلیل کمبود امکانات ، فرصت ادامه تحصیل پیدا نمی کنند . فیلم با نمای باز از جاده ی هلالی شکل آغاز می شود ؛ طبیعت اطراف سرسبز و آسمان نیلگون . خانواده سلیمانی ، از عشایر هستند که به دلیل آغاز فصل مدرسه ناگزیر به یکجانشینی می شوند و دیگر نمی توانند کوچ کنند. مرد خانواده در کنار زن که مشغول نان پختن است نشسته و صراحتا رو به دوربین می گوید که« من زنم را دوست دارم و ما هم بلدیم » . نکته ی کلیدی فیلم این است که خانواده ها علی رغم رغبت شان به دلیل طبیعت خشن ، مسیر پرخطر و بعد مسافت برای دسترسی به مدرسه نمی توانند به فرزندان شان اجازه ی ادامه تحصیل بدهند و کودکان به ناچار از کلاس پنجم بالاتر نمی توانند تحصیلات خود را پیگیری کنند. فیلمساز به مرور کودکان را مقابل دوربین می آورد و از آنها درباره ی آرزوهای شان می پرسد. هر یک دوست دارند در آینده خدمتی به خانواده و دوستان خود ارائه بدهند . دخترخانواده ، «آرزو» ، آرزو دارد که دکتر شود و مردم را معالجه کند و یا پسربچه ی معلول خانواده ، دوست دارد مهندس شود ، خانه ای بسازد تا همسایگانش در آن زندگی کنند و همین طور در کنارش بیمارستانی بنا شود تا بیماران را درمان کند و نام آن خانه را می گذارد « مجتمع لاله ».
اما به مرور در طول فیلم می بینیم که «مجتمع» لاله فقط در ذهن و رویایش ساخته می شود . چون هر کدام از دختران و پسران به دلیل اطمینان به دست نیافتن به آرزوهای شان ، دست از رویا ی خود می کشند . تازه می گویند « درس هم بخوانیم ، کاری برای مان پیدا نمی شود ».
در حقیقت فیلمساز این موضوع تکان دهنده را از طریق رویارویی مستقیم کودکان با دوربین ، در معرض دید قرار می دهد . این نگاه مستقیم به دوربین آن قدر صراحت دارد که تماشاگر را به هول و وحشت بیاندازد که آینده این سرزمین چه می شود ! اگر کودکان آرزوهای خود را دفن کنند ، به چه چیزی می توان خوش بین بود؟
در حقیقت عدم توجه مسئولان به رکن اصلی توسعه پایدار یعنی «آموزش» مغفول مانده و هشدار می دهد که بخش مهمی از کشور به بلیه ی فقر آموزش دچار شده اند . و از همه دل آزرده تر نمایش جمله ی « سالانه در ایران 350هزار دانش آموز ترک تحصیل می کنند » در نمای پایانی فیلم است که این سوال کلیدی را در ذهن تماشاگر مطرح می کند که آمار ها با واقعیت چقدر فاصله دارند ! و اصلا چرا فاصله دارند ؟ ! یکی از خلاقیت های فیلمساز در طرح موضوع ، دعوت از کودکان و نوجوانان فیلم است که سوار بر ماشین شوند تا فقط یک بار آرزوهای شان محقق شود ، اما برخی استنکاف می کنند ، چون کاملا مطمئن هستند که آرزوهای شان شکل واقعیت به خود نمی گیرد. در عوض پسر معلول سوار ماشین می شود و به خانه تازه سازی پا می نهد . درباره جنس چوب درها صحبت می کند و معمار به او می گوید « قابل نداره » . پسر جواب می دهد :« برای صاحابش کلی قابل داره » .هوشمندی بچه ها در پاسخ دادن به سوالات حاکی از استعداد ژرف درونی شان است که فقط به دلیل کمبود امکانات ، پتانسیل های پر شورخود را دفن می کنند تا دست کم غصه نخورند . یعنی واکنشی کاملا طبیعی در برابر محیطی سترون و محدود کننده !
«آرزو »که دائما خنده بر لبانش است ،بدون این که به دوربین نگاه کند و اغلب نگاه خود را می دزدد ، سکوت را بر هر چیزی ترجیح می دهد ! چون وضعیت او به دلیل زن بودن کمی پیچیده تر است .چون پدر او اجازه ی ادامه تحصیل را نمی دهد . در واقع این فیلم کوتاه ِ خوش ساخت و بی ادعا ، عمق رنج آدم های این سرزمین را روایت می کند که فقط به دلیل نادیده گرفته شدن ، زیر آوار آرزوهای خود مدفون می شوند .بدون این که دم برآورند و صدایی از آنها به گوش مسئولان برسد! اما فیلمساز با ساخت « مجتمع لاله » نگذاشت این صدا خفه شود و طنین آنها را به گوش همه ی ما رساند .